بدون عنوان
نامه ای به دخترم مهرسا جان :
سلام دختر عزیزم
امشب آخرین شب پاییز بود که همه این شب و به نام شب یلدا میشناسند . امشب شب اول زمستون و هواتقریبا سرد شده ما هر ساله مثل همچین شبی به خونه عمو محمود مامانی میرفتیم البته دعوت میشدیم ، اما امسال بعد از 3 سال به خونه عمو عبدالله بابایی دعوت شدیم جات واقعا خالی بود کاش زودتر از راه میرسیدی و محفل ما را گرمتر میکردی خییلی دوست داشتم که تو امشب به دنیا میاومدی کنار ما بودی اما خو دیگه این خواست خداس نمیشه کاریش کرد .
وسطای مهمونی بودیم که احساس کردم شیمم مامانی داره درد میکنه اما چون صبر و تحملش زیادهیچی نمیگه بنده خدا از درد داشت به خودش میپیچید اما حرفی نمیزد چون واقعا عاشقانه دوستت داره .
مهرسا جانم قول بده وقتی که انشالله پا به این عرصه گذاشتی قدر مامان ناز روبدونی و خدایی نکرده اذیتش نکنی که از دستت ناراحت بشه . دوست دارم تو مامانی برای هم دوستای خوبی باشین مثل دوتا دوست صمیمی برای همدیگه . بابا و مامان با هم خیلی دوست هستند دوست دارم در غیاب بابا بهترین دوست مامانی باشی که تمام آرزوش همینه .
به امید زودتر اومدنت و گرمترشدن محفل زندگیمون.
خیییییییییییییییلی دوست داریم
بی صبرانه و عاشقانه منتظر ورودت هستیم
یکشنبه - 1392/10/01 ساعت 2:00 بامداد
بابا مرتضی
در حال حاضر مامانی هم درد داره و نشسته روی تخت داره تو دفتر خاطراش مطلب مینویسه .